ديده از ديدار خوبان برگرفتن مشکلست

شاعر : سعدي

هر که ما را اين نصيحت مي‌کند بي‌حاصلستديده از ديدار خوبان برگرفتن مشکلست
بامدادان روي او ديدن صباح مقبلستيار زيبا گر هزارت وحشت از وي در دلست
چون ملک محبوس در زندان چاه بابلستآن که در چاه زنخدانش دل بيچارگان
باز مي‌گويم که هر دعوي که کردم باطلستپيش از اين من دعوي پرهيزگاري کردمي
چون ز دست دوست مي‌گيري شفاي عاجلستزهر نزديک خردمندان اگر چه قاتلست
دوستان معذور داريدم که پايم در گلستمن قدم بيرون نمي‌يارم نهاد از کوي دوست
ترک جان نتوان گرفتن تا تو گويي عاقلستباش تا ديوانه گويندم همه فرزانگان
او همين صورت همي‌بيند ز معني غافلستآن که مي‌گويد نظر در صورت خوبان خطاست
چارپايان بار بر پشتند و ما را بر دلستساربان آهسته ران کرام جان در محملست
همچنانش در ميان جان شيرين منزلستگر به صد منزل فراق افتد ميان ما و دوست
ليک چون پيوند شد خو باز کردن مشکلستسعدي آسانست با هر کس گرفتن دوستي